کاش با رمضان همراه شویم

پنجره آسمانی شعبان را که می گشاییم  رایحه ی خوش رمضان است که مشاممان را می نوازد و ماه خدا که حلول می کند ،پروردگارسفره مهمانی اش را برایمان بر سریر عرش می گشاید تا شاید در فرصتی سی روزه راهی به آن یابیم  و هم سفره ملائک شویم. فرصتی که پیک رمضان ، هر صبح نوید آمدنش را بر زمهریر دلمان زمزمه  کرد و ما نیز بی صبرانه خواستیم از پستوی مه گرفته شبهای بی ستاره مان بیرون زنیم تا راهی ضیافت خدا شویم ، تا  يك رمضان دیگر  بندگی کنیم . و چه شرمگین از ژرفای وجودمان آواي بندگی را سر می دهیم که تائب معبد نشینی هستیم ،آمده از  از کورسوی زمين  تا شاید بتوانيم دل را به توبه ای دیگر بشویيم.
حال رمضان آمده است و  ما هستیم و کوچه های دعا ونیایش که جملگی از برای بندگی خدا ست. ما هستیم و کوله بار غفلت که هر سال به امید کرمش در این ماه به دوش شرم می گیریم و ملتمسانه ((یا غیاث المستغیثین)) را با دستان دعا روانه آسمان می کنیم.رمضان که می آید فرصتی دوباره می یابیم ، فرصتی می یابیم تا عاشق شویم، دوباره انسان شویم، ابر حسرتی شویم بر مرغزار خشکیده دلمان، آب شویم، روشن شویم و از نو، نو شویم.رمضان که می آید می خواهیم زنده شویم حتی اگر به مردن خو گرفته باشیم، می خواهیم بشنویم حتی اگر با نشنیدن مانوس باشیم، می خواهیم سخن بگوییم حتی اگر لبانمان بی قرار سکوت باشد. و خواستن ما آن چیزی است که در کردارمان هویدا می شود و آن زمان است که روزه ما ابلیس را به زنجیر می کشد و شرم از کردار امت را از سیمای نبی(ص) می زداید. چه بسا که قدر ما در والا شبی بالا  رود و با میزان خدا سنجیده  شود و عرش به سیلاب اشک هایمان غبطه  خورد و گناه با تلنگری از جنس توبه از ما دور شود.
آری! ماه خدا که حلول می کند، بی تابیم برای خواندن قنوت غربتمان و دعا از میان ربنای دستانمان. بیتابیم برای احیا شدن با شبهای قدر در سکوت لحظه ها .
بيتابیم برای زمزمه دعای سحر:
                                     (( اللهم انی اسئلک من بهائک...))
بیتابیم برای اینکه از بال فرشتگان رحلی سازیم برای قرآنمان تا با آن روانه عرش شویم. بی تابیم برای هرچه پاکی و خوبی ست. بی تابیم برای رها شدن، به پرواز در آمدن...افسوس كه گاه  می خواهیم پر گشاییم اما پاهایمان چسبیده به دنیاست ، می خواهیم خانه دل را بگشاییم اما شاه کلیدش را نیافته ایم. ولی  يقين داریم که این حقیقت دارد، این حقیقت دارد که روزه ما در این ماه پلی می شود از ما تا خدا و این تازه آغاز بندگی ماست. این حقیقت دارد که جود و کرم او بی منتهاست و دریای غفلت ما بی مدعا.
 رمضان که می آید پای دل را می کشانیم تا در لیله القدری دیگر  قدرمان را با قدر علی (ع) پیوند زنیم . رمضان که می آید کاسه شیری می شویم که بر دستان کودک یتیمی روانه خانه علی (ع) است. دستمال زردی می شویم که بر پیشانی حیدر بی قراری می کند، قطره خونی می شویم که از زخم مولا جاری می شود و صبر می شویم در چاهی که دیگر شبی با علی به خود نخواهد دید. ولی ای کاش رمضان که می رود شمشیری نشویم که بر فرق علی (ع) فرود آمد و زخمی نشویم که بر سر او نشانده شد. کاش با رمضان همراه شويم .كاش  می شد  رمضان که می رود ما هم با او برویم.                                                                زینب صدیق

اندر حکایت مرغانی بس گران ...

راويان شكر شكن شيرين گفتار آورده اند در ولايتي سر سبز  جواني  بلند بالا و سينه فراخ و  سبيل چخماقي همي زيست هوشنگ آباي نام  . وهوشنگ  را خواهري بود بس با كمال و جمال .خبر آمده بود خاندان هوشنگ را كه مهندسي بس وارسته  كه فاميل شوهر عم هوشنگ بود از ولايتي دور ، راهي شده است با قوم و خويش سمت بلاد  ايشان به خواستگاري  نيك رو  خواهر هوشنگ.  و گلي بانو مادر ايشان كمر همت بست كه سخت آبرو داري كند نزد خواستگاران. پس همسر روانه بازار نمود تا مرغاني چند تهيه كند  و خود نشست به ساييدن گردو در نمك يار . هوشنگ مادر را گفت : تو را چه شده است با اين درد مفاصل نشسته اي به ساييدن  مغزگردو با مشته سنگ؟ گلي بانو پاسخش داد :مگر چند بار دختر كم را به خانه بخت قرار است روان كنم؟
هوشنگ آباي سبيل به دندان جويد و گفت :چون فردا عروس بياورم در اين خانه گردو چنين با رنج خواهي ساييد؟ گلي بانو  از شوق خنديد و گفت : هزار مرغ بريان كنم  ايشان را كه مات شوند از تماشاي سفره اي كه پهن خواهم نمود. هوشنگ آباي را قند در دل آب شد و راهي حجره پرنده فروشي خويش  گشت. وي  بلدرچين و طوطي و مرغ عشق و كفتر كاكلي به مردم مي فروخت و  سكه بر سكه پس انداز مي نمود  در آرزوي فرا رسيدن روز عروسي اش. القصه آن روز هوشنگ هنوز قفس پرندگانش را تماما پاكيزه نساخته بود   كه  آواي خروس از “همراه تلفنش ” برخاست و همي دانست كه مادرش پشت خط است. پس  بسي مردانه گفت: جانم...!
مادر ، پسر  را گفت :آب  اگر در دست داري بر زمين نه و به خانه بازگرد.  هوشنگ كركره حجره پايين كشيد و في الفور راهي شد و چون دو زانو  مادر را مقابل نشست ،گلي بانو  ابرو در هم كشيد و گفت: اي نازنين پسر! بابت را روانه كرده بودم  براي ابتياع مرغ تا  بساط فسنجان و مرغ ترش را علم  كنم ،عزيز مهمانان را . پدرت بامدادان رفته  و  اكنون دست از پا بسي دراز تر باز گشته . گفتمش: چه شده مرد؟گفتا: در دكان مرغ فروشان هيچ مرغي نبوده است. گفتم :چگونه ممكن است؟ گفت: نبود زن ،از آن همه مرغ كه پا درهوا تنگ هم   چيده  همي شدندي  هر صبح گاه هيچ اثر نبود.
هوشنگ سر جنباند و گفت: خب بساط قورمه سبزي و قيمه را علم كن. گلي بانو لب گزيد و پاسخ داد: نمي شود پدر  داماد مبتلا به نقرس است و مادرش چربي خون بسيار دارد ،گوشت قرمز را ساليان سال است كه ترك گفته اند.اين نكته را نكته بين  عمه ات خاطر نشان نموده است.  هوشنگ گفت: اصلا چرا به طعام فرا خوانديشان. همگان در خواستگاري به چاي و ميوه و شيريني بسنده مي كنند. گلي بانو گفت: نمي شود،اين همه راه را بيايند و يك سفره در برابرشان نگشاييم. نا سلامتي قوم و خويش شوهر عم شما هستند.   
هوشنگ پاشنه كفش ور كشيد و راهي شد . هر چه  ويترين يخچال مرغ فروشي ديد خالي بود از مرغ. لختي تامل كرد و نزديك رفت يكي از ايشان را  پرسيد:آيا  مرغ قحط آمده است؟ مرد مرغ فروش نگاهي به سراپاي هوشنگ افكند  و گفت :اي شير مرد!با اين قيميتي كه نصب است بر ديوار دكان  بلي اما با  كيلويي 2 هزار تومان گرانتر خير!‌هوشنگ  گفت : مرا وقت تنگ است ، بده به همان قيمت كه مي خواهي .مرد خم شد و از محفظه زيرين يخچال ويترين دارش سه مرغ بيرون كشيدو با بسي احترام بر ترازو نهاد و گفت :ناقابل است ،مي شود39 هزار و 800 تومان.مرغ ها كوچك بودند اما هوشنگ را پولي در جيب نماند تا بگويد :  جناب ! يكي هم اضافه كن . چون  هنگام  خداحافظي فرا رسيد،هوشنگ آباي مردرا پرسيد: اي جوانمرد نگفتي سرّ گراني اين مرغان در چيست؟مرغ فروش لبخندي مليح زد وفرمود: ايشان را  دانه بسيارگران است... بسيار.
هوشنگ چون به منزل رسيد مرغ در دست،  پدر به استقبالش آمد و دست بر شانه اش نهاد و گفت: مرحبا! واقعا آباي هستي ! هوشنگ لبخند زد و رفت تا از مرغ خانگي بيشتر بداند . چون ساعتي به مطالعه گذشت ،دانست كه بيش از ده هزار سال پيش در سرزميني كه ويتنام خوانندش مرغ خانگي را كه معرف حضور همگان است ،اهلي كرده اندو اين گونه خدمتي عظيم به جامعه بشري نموده اند .گويند مرغ اهلی  به هند راه يافته و زان پس  با كبكبه و دبدبه بسيار به ايران قدم نهاده است وچون  لیدیه  توسط ایرانیان فتح شد از آن طريق در قرن پنجم پیش از میلاد به یونان راه یافت. اين مبارك حيوان از دوران سلسله هجدهم فراعنه در مصر شناخته شده بوده است؛  طبق قلم فرسايي سالانه توتموس سوم، پرنده‌ای که هر روز تخم می‌گذارد، بعنوان خراج از سرزمین مابین صحرای سینا و سوریه، یعنی بابل، به مصر آورده شده‌است .اما در عهد عتیق هیچ نشانه‌ای از مرغ دیده نمی‌شود. هوشنگ آباي با خود انديشيد شايد روزي فرا رسد كه باز هم نشاني از آن نماند هرچند  مرغ را پرشمارترين و شایع ترین جانور اهلی در جهان می‌ شناسند .مرغ خانگي را ياراي  پرواز  نيست اما بهايش سخت پرنده است.تا چشم بر هم زني چند صدي  و گاه چند  هزاري  افزون شود  بر بهايش.مردمان، خوراك ، بسيار سازند از مرغ  و سفره هاشان رنگ نپذيرد بي آن.  و مرغ چنان  از ديرباز اهميت يافته كه در امثال و حكم و ضرب المثل به جايگاهي ويژه دست يازيده است. كيست كه نشنيده باشد: مرغ عروسي و عزا؛مرغ از قفس پريد ؛ مرغ همسايه غاز است ؛از شير مرغ تا جان آدميزاد؛عاقبت تخم مرغ دزد ،شتر دزد مي شود ؛مرغ يك پا دارد؛شتر مرغ را گفتند بار بكش گفتا مرغم گفتندش بپر گفتا شترم  ، بمرده مرغ و دانه اوچيني والبته بسيار  مثال در اين باب بيان كردنيست .
و آورده اند كه مرغ را  به روال  طبيعي بسته  به نژادش ، 5  تا 15 سال  عمر
است .  در كتابي كه ركوردها را در آن ثبت مي كنند و بيگانگان گينس ناميده اندش، نگاشته اند كه كهنسال ترين مرغ جهان  در  سن 16 سالگي بر اثر مشكل قلبي در گذشته است. هوشنگ آباي چون  قاتوقِ باقلاي ناهار را خورد باز انديشيد بد نيست به جاي طوطي و بلدرچين و مرغ عشق، زين پس مرغ خانگي در قفس نگه دارد و بفروشد چرا كه...
  ششمين فصل از "متحير في ما وقع"
                                    به قلم مدير مسئول جريده پيك باران 

به مهرباني پدر...

زير آسمان شهر ما مردي خانه اي بنا كرده است تا كودكاني كه در كوران ناملايمات زندگي از سايه سار مهر والدين محروم شده اند در آن بياسايند. خانه اي بنا شده است با ديوارهاي محكم و سقفي كه پناهگاه كودكاني باشد كه تنهايي  تجربه ابتداي زندگي شان است. اين خانه به همت مردي بنا شده  كه نامش اسماعيل پور وطن است. وي  در پانزدهمين روز از آبان 1329در بندرانزلي به دنيا آمد.محل امرار معاشش از طريق  دفتر مشاوره املاك وامور ساختماني است.گه گاه شعر مي سرايد .او از 15 آبان 89 ساخت اين خانه  سه طبقه را با مساحت 856 متر مربع در زميني به وسعت  1100 متر مربع در روستاي طالب آباد انزلي آغاز نموده است. اين گونه مراكز را معمولا پرورشگاه مي نامند اما او مي گويد : اينجا پرورشگاه نيست ،يك خانه است و ما يك خانواده هستيم و اجازه نمي دهم ،تابلوي پرورشگاه بر سر در آن نصب شود. او كه نام خانه اش را سبز انديشان وطن نهاده است ، پدر سه دختر با تحصيلات عاليه مي باشد كه خارج از كشور زندگي مي كنند و حالا بر آن شده تا مسئوليت نگهداري از كودكاني را بر عهده بگيرد كه روزگار با آنها مهربان نبوده است. چند روز پيش از گشايش اين خانه بر آن شديم تا به ديدن پناهگاهي برويم كه پور وطن ساخته تا آشياني امن باشد براي كودكان محروم و معصومي كه  قرار است  ساكنانش باشند.
 ازدر حياط خانه كه گذشتيم مردي را ديديم كه لباس كار بر تن نشسته بود در امتداد باغچه و بوته هاي كوچك شمشاد مي كاشت. گمان برديم  باغبان است.سلام و خدا قوت گفتيم، برخاست و خوش آمد گفت و ما دانستيم كه گلكاري حياط اين خانه  با اسماعيل پور وطن است. از حياط كه عبور مي كرديم ،ديديم كه بهار و تابستان و پاييز و زمستان بر ديوارها نقش بسته اند تا چشم هاي كودكاني كه مي آيند سرشار شود از زيبايي ها و از ياد نبرند كه پس از هر زمستاني بهار مي رسد. حوض كاشي كاري شده  كنج حياط آرميده بود و اسماعيل پور وطن از فواره و ماهي هايي سخن گفت كه بزودي به حوض خواهندپيوست.تاب و الا كلنگ و ميز هاي پينگ پنگ و فوتبال دستي  و سبد و بسكتبال و تور واليبال ،  بي صبرانه در انتظار هياهوي كودكان بودند.  وي با شور فراوان از تلاش ها و اميدها سخن گفت. آشپزخانه و سالن غذاخوري ، كتابخانه ، شوفاژخانه مركزي، انبار مواد غذايي ، اتاق خواب ها و سرويس هاي بهداشتي و اتاق تلوزيون  ، را نشانمان داد  و از  برنامه غذايي و   اسماعيل  پور وطن خود را سرايدار اين خانه مي داند و قرار است كنار  كودكاني  زندگي كند كه  ساكنان  اين خانه مي شوند .اتاقي  كه او براي سكونت خود آماده نموده است مشابه اتاق كودكاني است كه او با شوق از آنها سخن مي گويد.
پور وطن ضمن اشاره به لطف دوستان و آشنايان  اظهار داشت :هيچ گونه كمكي از هيچ نهادي در ساخت اين خانه دريافت نكرده ام.او ادامه داد: به نيت 14 معصوم(ع) اين ساختمان داراي 14 اتاق است و به نيت پنج تن آل عبا (ع)،50 كودك  پسر 4 تا 8 سال در اين خانه نگهداري مي شوند و من سرايدار اين خانه هستم. وي افزود : اين كودكان با حكم دادستان  و از طريق بهزيستي به اين خانه مي آيند.  او كارت هاي عضويتي آماده نموده است تا زمينه همكاري  نيكوكاراني كه مشتاقند  در رشد و بالندگي اين كودكان  سهيم باشند ،فراهم آيد.او از پيرزن روستايي سخن گفت كه داوطلب شده است تا هر هفته  چند عدد  تخم مرغ براي ساندويچ عصرانه بچه ها هديه دهد و همچنين از فرهنگياني گفت كه داوطلب شده اند تا  ياري رسان بچه ها در امر درس خواندنشان باشند. 
اسماعيل پور وطن در مورد انگيزه انجام چنين كاري گفت: در سي سالگي  با خداوند عهد بستم كه هر آنچه  از مال دنيا به من عطا نمود در  شصت سالگي ام در راه او صرف خواهم كرد. همه آنچه كه دارم امانت خداست و حال مي خواهم به اين بچه ها بدهم.از او كه خداحافظي مي كنيم آرزو مي كند هيچ كودكي دور از پدر و مادرش زندگي نكند.
به گزارش پيك باران خانه سبزانديشان وطن  همزمان با سالروز ميلاد حضرت مهدي(عج) با حضور جمع كثيري از  انسان هاي نيك در روستاي طالب آباد بندرانزلي  افتتاح شد.    
  چگونگي رسيدگي به  تكاليف درسي  بچه ها ومعيارهاي گزينش  كاركنان  و  و كلاس هاي تقويتي و...  برايمان گفت  .حرف كه مي زد اشتياق و مهرباني يك پدر را مي شد در چشمان  او ديد.

                                                                                                             مریم ساحلی

یادداشت مدیر مسئول -رمضان آمده است

ربناي  مغرب   و نسيم سحرگاه  رمضان  دوباره همخانه دل ما شده است.دوباره قنوت ها و سجده ها مان سرشار مي شود از عطر ياس.باز از پشت حصارهاي سنگي خانه هامان ستاره باران  ليله القدر سرك مي كشد.
رمضان كه مي رسد؛ دل مي لرزد ، كاسه  اشك، بامدادان لبريز مي شود و چشم  ترمان تا آسمان ها مي رود.
رمضان آمده؛است از ياد نبريم، آن طرف تر يا نه شايد نزديك ،خيلي نزديك ، قوت بعضي  در حد لايموت است.
رمضان ماه تمرين پا  نگذاشتن  روي  حق ديگران  است. نكند حق ديگران لقمه ي دهان ماشود كه گلو گير خواهد بود امروز يا فردا...
رمضان رسيده است  تا دوباره نگاه كنيم  به خود  و به  همه قدم هايي كه برداشته ايم و بر مي داريم .رمضان ماه نگريستن است به همه  مسيري كه طي كرده ايم.  همه راهي  كه چابك پيموده ايم يا لنگ لنگان ؛همه مسيري كه  هموار بوده است يا سنگلاخ ،همه راهي  كه بهاران بوده است يا برهوتي سرد.نكند رمضان باشد و دهانمان خالي از طعام  اما هنوز بوي دروغ  از آن به مشام برسد.رمضان آمده است ؛ نكند ،سفره اي پهن كنيم به رنگ نخوت ، نكند روي ميز افطارمان فخر را سرو كنيم ؛ نكند چشم و هم چشمي ها كور كند چشم هاي  سادگي را.  نكند دو رويي هي رنگ كند ما را و ما دلخوش باشيم كه رمضان است  وروزه ايم.رمضان آمده است تاگره گشا باشيم ، نكند گره كار بنده  ي خدا را سفت تر كنيم.نكند گل خنده هايمان كه مي شكفد ، حجم  بغض  ديگران را فراموش كنيم.نكند رمضانمان فقط گرسنگي باشد وتشنگي. رمضان آمده است تا دوباره تكرار كنيم رسالت آدم بودن و امانت دار بودنمان را . رمضان آمده است ؛ رمضان كه  زمزمه ي  غزل آسماني شدن است.  

شماره چهاردهم پیک باران به زودی منتشر می شود

 

در این شماره می خوانید:

بازهم سلام مستطیل سبز

خواب های شیرینی که برای ملوان می بینند

به مهربانی پدر

اندر حکایت مرغانی بس گران...

کودکی ها...

نام خانوادگی مادر ها 

و...

 

  زمزمه هاي گذشتگان

مادران ما  در گذشته  هنگام کار در مزارع و باغ ها  اشعاری را با گویش  محلی منطقه خود  اغلب با سوز و گداز ، زیر لب زمزمه میکردند که بخشی ازفرهنگ  غنی بومی  ما محسوب می شود. به نمونه هايي ازاين  زمزمه ها اشاره مي کنيم.
روارَ آب درو نیلی به نیلی                                         (آب  رودخانه نیلی است)
مه دیلا چی بزابو ؛وای زنگ لولي  
                                                    (در دلم  چیست؟ اي واي قندیل های یخی)
مردمانان بگوفتن ،تِه برارملوله          (مردم گفتند: برادرت غمگین و ملول است)
کهنه مرس هم ببو مر اِ قبوله
                               (برادرم اگر دیگ کهنه مسی هم باشد مورد قبول من است)
                                                            ***
ایتا پیرهن هینم ،شانه کبوتی                          (پیراهنی با تارو پود  آبي می خرم)
بتن مِه عزیز ،چی خوش نمیدی                     (به تن عزیزم چقدر نمود می کند)
بنازم دست اوستا ،چی بدوختا !                  (بنازم دست استاد را که چه دوخت!)
دلا آتش بنا ،جگر بسوختا !                  (دلم آتش می گیرد و جگرم می سوزد!)

                   بازی ها و سرگرمی های دیروز
 پلاموتکه بازی : از بازی های دخترانه است.دختران  بیشتر در سنین پیش از دبستان و گاه چند سال بزرگتر به آن می پرداختند. بدین ترتیب که مادرانشان  بعضی وسایل زندگی مثل متکا، چراغی کوچک، کاسه و بشقاب،نان وپلوو میوه  و ... در اختیارشان قرار می دادند  و دخترها همان زمان دو ،سه ساعت بازی را  چند روز فرض می نمودند. بعنوان مثال صبحانه می خوردند و صحبت می کردند و مثلا به امورات زندگی می رسیدند تا وقت فرضی ناهارشان برسد. برادرانشان اگر کوچکتر از آنها بودند ، از ایشان حرف شنوی داشتند.دختران  مثل بچه های کوچک آنها را بغل می کردند و با آنها بازی می کردند اما برادران بزرگتر اگر با آنها بازی می کردند صرفا بخاطر خوردن  خوراکی هایشان بود.
تونگوله بازی :تونگوله یعنی تلنگر؛ این بازی معمولا کنار موج شکن و یا آب با عمقی که بتوان این بازی را در آن انجام داد ، صورت می گرفت. تعداد بازیکنان بهتر است از سه نفر بیشتر باشد. با افزایش تعداد بازیکن هیجان بازی نیز افزایش می یافت. در ابتدا با لغزاندن  انگشت وسط و شست بر هم روی سطح آب تلنگر می زدند ؛اگر صدا می خورد مغز،و الا پوچ محسوب می شد. کسی که پوچ می آورد اصطلاحا می گفتند" آن "دارد ؛ یعنی پس از سه مرتبه غوطی(غوطه خوردن در آب)مي بايست  دیگران راروي آب يا در زير آب  میگرفت.
گردآوري  زمزمه هاي گذ شتگان و بازي هاي قديمي : برزو دلاور
*چنانچه شما هم اطلاعاتي در مورد زمزمه ها ويا بازي هاي بومي و محلي نواحي غرب گيلان داريد مي توانيد با پيک باران يا مطبوعاتي فرهنگ  4240462تماس حاصل نماييد. 

 

آقای گلی که از یاد نمی رود

 ملواني ها از ياد نمي برندش؛مرد ي كه در روزهاي اوج ملوان هم پرواز بود با قوي سپيد آقاي گلي كه دروازه حريف را گلباران مي كرد تا لبخند بر چهره  مردم شهرش نقش ببندد.  محمد احمد زاده  در بيستمين روز ازدي  ماه  1339 پا بر عرصه هستي گذاشت  در محله اي كه چاپي كوچه مي ناميدنش ، زير سقف يك خانه اجاره اي. فرزند پنجم خانواده اش بود .  پدرش كارمند شركت هاي مسافربري بود و مادرش خانه دار بود و زحمت پرورش شش فرزند را به دوش مي كشيد. مدتي از كودكي محمد احمد زاده در كوچه چاپي وشاكوچه گذشت تا پدر خانه اي خريد . خانه اي  در مكاني كه همه ما انزلي چي ها  آخر خط  مي ناميمش . و محمد در آن خانه بزرگ شد. از او مي پرسم : در خانواده شما چه كسي ورزشكار بود؟ مي گويد:
 برادرم كه 11 سال از من بزرگ تر است بسكتباليست تيم كلني انزلي بود و فوتباليست تيم پرستو. بعد ها او به دنبال تحصيل رفت و ورزش را رها كرد . عمويم، محمود هم بسكتباليست خيلي خوبي بود.
محمد احمد زاده مثل بسياري از كودكان  و نوجوانان بازيگوش آن روزها پنهان از چشمان پدر و مادر به ورزش روي آورد. پدر و مادرش مي خواستنذ سرش به درس باشد اما او مي گويد: ورزش را دزدكي شروع كردم . هنگام بازگشت از مدرسه توي مسير به باشگاه گيو مي رفتم و فوتبال و بسكتبال بازي مي كردم. لباس هاي تمرينم را  منزل يكي از دوستانم مي گذاشتم تا پدر و مادرم متوجه نشوند. به خانه كه بر مي گشتم براي تاخيرم هزار و يك بهانه جور مي كردم. خانواده به ورزش كردنم رضايت نمي دادند البته آن روزها همه خانواده ها  همين طور بودند.
 بصورت جدي كي ورزش را آغاز كرديد؟
 سال 54 به شكل باشگاهي در ملوان فوتبالم شروع شد. آقاي محمد رضا مرادي ،مربي ما بود.  قبل از آن در تيمي به نام راغب در باشگاه گيو به شكل غير حرفه اي با مربيگري آقاي ابراهيم سيمدار بازي مي كردم.آقايان مرادي و سيمدار هر دو واقعا براي ما زحمت مي كشيدند. بصورت حرفه اي با نوجوانان ملوان فوتبالم آغاز شد و بعد هم جوانان و بزرگسالان ملوان .آن زمان آقاي صالح نيا مسئول اول تيم بود. سال 57 بازيكن تيم جوانان گيلان بودم و توانستيم به مقام سوم ايران دست پيدا كنيم. هم زمان براي  تيم ملي نوجوانان هم انتخاب شدم. اين مورد مصادف بود با جريانات انقلاب. اواسط اردوي تيم ملي نوجوانان در تهران بودم كه اردو نيمه كاره ماند. سال 58 بعنوان سرباز نيروي هوايي مشغول به خدمت شدم. 16 ماه  در ايلام خدمت كردم. اواخر دوران خدمتم به تهران منتقل شدم و يك فصل با تيم تهران جوان در مسابقات باشگاه هاي تهران بازي كردم . مربيان من آنجا آقايان زنده ياد حسين فكري، جمشيد وطن دوست و اكبر مالكي بودند.يك سال  در تهران جوان بودم و بعد سال 60 به انزلي برگشتم.سال 61 يك سري اتفاقات در ورزش افتاد كه باعث شد ازفوتبال جدا شوم و3 سال  به بسكتبال پرداختم. هم بازيكن بودم و هم مربي در دو تيم كلني انزلي و ملو ان ،در مسابقات استان و قهرماني كشور شركت مي كرديم .
البته واليبال و تنيس روي ميز هم بازي مي كردم و تا سطوح قهرماني هم رفتم.    و چه وقت به فوتبال باز گشتيد؟
سال 64  به فوتبال برگشتم و با ملوان  يك بار ديگر شروع كردم. سال 65 با ملوان قهرمان ايران شديم ، سالهاي  66 و 67 هم نائب قهرمان ايران شديم . سال 65 در  بازي هاي آسيايي  حضور داشتيم  و سه رتبه كسب كرديم. در آن بازي ها ،قهرمان منطقه 4 آسيا  شديم  همچنين  من با 12 گل زده آقاي گل  آسيا شدم و علاوه بر اين  ركورد بيشترين گل زده در يك بازي را با 9 گل به مالديو توانستم كسب كنم . فكر نمي كنم اين ركورد را تا كنون كسي شكسته باشد. سال 68 اولين دور جام آزادگان برگزار مي شد كه ما به مقام سومي ايران دست پيدا كرديم و من با 16 گل آقاي گل ايران شدم. سال 69 از نو قهرمان ايران شديم و پرسپوليس و استقلال را پشت سر هم شكست داديم. در دوراني كه انزلي بودم زير نظر آقاي صالح نيا كار مي كردم.  سال 70 جذب باشگاه بانك تجارت تهران شدم و دو سال در آنجا با مربيگري زنده ياد ناصر حجازي  بازي كردم. بعد از آن دو سال هم در 31 سالگي فوتبال را كنار گذاشتم.
 چرا از ملوان به تجارت  رفتيد ؟ بعضي ها نمي خواستند باشم.
از  حضورتان در تيم ملي صحبت نكرديد...
بين سال هاي 65 تا 69 هميشه در اردوهاي تيم ملي بودم.در ده ،يازده  بازي غير رسمي  با تيم ملي  در برابر تيم هايي مثل شوروي ، لهستان ، چكسلواكي و بازي هاي داخلي بازي كردم .
مربيگري را چطور شروع كرديد؟
سال 72 اولين كلاس مربيگري پيشرفته در اصفهان برگزار شد كه مدرسش آقاي بيلي بنگهام بود كه آن زمان سر مربي تيم ملي ايرلند بود . همه بازيكنان ملي در آن كلاس شركت داشتند. اولين تيمي كه كار  مربيگري را در آن شروع كردم ،تيم جوانان بانك تجارت تهران بود در سال 73 بعد هم به انزلي برگشتم و كمك آقاي  بهمن صالح نيا شدم در تيم ملوان و همين طور تيم ملي جوانان.  سال 75 تا مرحله نهايي باشگاهي آسيا هم رفتيم. سال 76 به مدت يك سال با آقاي صالح نيا با مس كرمان كار كرديم.  از سال 77 هم  بطور مستقل با تيم صومعه سرا كارم را شروع كردم. هم زمان با  تيم جوانان و بزرگسالانشان كار مي كردم و هر دو به ليگ گيلان صعود كردند. سال 78 سرمربي تيم ملوان شدم . آن موقع ملوان دسته 2 بود. سال 78 تيم صعود نكرد ولي سال بعد يعني 79ما به ليگ برتر رسيديم.لازم است كه توضيح بدهم ليگ برتر از سال 80 شروع بكار كرد و در آن زمان دسته يك را ليگ برتر و دسته 2 را دسته يك خواندند.در اولين دوره ليگ برتر هم سرمربي ملوان بودم .ملوان آن زمان يك تيم بسيار جوان بود. بازيكناني مثل پژمان نوري، مسعود    غلامعلي  زاد  ،  علي  نظر   محمدي  ، علي حسني صفت ،كيوان  ساجدي  ،  حسن اشجاري، جواد شيرزاد،علي عشوري زاد ،سيد جلال حسيني ،محمد همرنگ ،حسين ملكي، هادي تاميني ، محمد غلامين، بيژن حسيني، ساسان حسيني  در آن تيم بودند.آن زمان 16 ،17 ساله بودند . يك گروه 16 نفره را مستقيم از اميد به بزرگسالان آوردم و جواب هم داد. خوشبختانه در ليگ مانديم و قهرمان را هم ما با زدن استقلال تعيين كرديم ؛ پرسپوليس آن سال قهرمان شد. البته 10،15 روز بعد بخاطر مسائل غير ورزشي مرا كنار گذاشتند و با پيشنهاد آقاي مايلي كهن دستيار اول ايشان در تيم ملي اميد ايران  شدم.   سال هاي  82 و 83  را هم با برق شيراز بودم. مدت يكسال و نيم هم در سال 84 و نيمي از 85 سرمربي تيم ملي نوجوانان ايران شدم. در آن سال ما به مرحله نهايي  قهرماني آسيا  كه در كشور سنگا پور برگزار مي شد ،راه پيدا كرديم اما در پلي آف در ضربات پنالتي به ژاپن باختيم. در آن بازي هر تيم 13 تا پنالتي زد.
 غير از تيم ملي نوجوانان كه سر مربي بودم تجربه مربيگري همه رده هاي تيم ملي رادارم.
 و سال 85 ...؟
سال 85 دوباره به ملوان بر گشتم و 4 سال كنار ملوان يك بار ديگر زندگي كردم. سال 85 مسئولان وقت نيروي دريايي آمدند سراغ من و همه شرايط من  براي برگشتن به ملوان را پذيرفتند ؛حتي بركناري مدير باشگاه  را.آن زمان ملوان در شرايط سختي قرار داشت ،بدهي هاي گذشته داشت و بازيكن نداشت اما  بعد از 4 سال وقتي تيم داراي بازيكن و پول شد دوباره  كنارم گذاشتند. هميشه در سخت ترين زمان ها سراغ من مي آمدند.
اما به ياد دارم كه  در آن زمان شما  استعفا داديد؟
هيچ وقت به خاطر خودم استعفا ندادم ،  به خاطر بازيكن ها و احقاق حقوقشان و بخاطر شرايط تيم هاي پايه استعفا دادم كه با آن موافقت نشد  و بعد از دوبازي از نو بر گشتم . آخرين باري كه روي نيمكت ملوان نشستم ، سال  88  بود ؛ با
 استقلال بازي داشتيم ،نتيجه 2-2 شد در حاليكه در تهران 2-0 عقب بوديم و در آن شرايط سخت اين نتيجه ،آبرومند بود اما صبح فرداي آن روز اعلام كردند كه احمد زاده بركنار شد.
 ازخانواده و تحصيلاتتان نگفتيد؟
ديپلم دارم و مدرك حرفه اي مربيگري فوتبال كه بالاترين مدرك مربيگري در دنياست و در ايران ما چند نفريم كه اين مدرك را داريم ،يك دختر و يك پسر دارم كه هر دو در خارج از كشور مشغول به تحصيل هستند.
و شغلتان...شغل ديگري غير از فوتبال نداشتم . فوتبال ،حرفه ام بود.
ارتباط شما با فيلم و كتاب چگونه است؟
 با فيلم خيلي خوب نيست اما كتاب را نمي شود نخواند.  كتاب هاي تاريخي به خصوص رمان هاي تاريخي مي خوانم.

 شما از ملوانان روزهاي اوج قوي سپيد بوديد...
 از سال 65 تا 70 هر سال يا قهرمان بوديم يا نائب قهرمان. هر سال تيم،  بدون باخت يا با يك باخت بالا مي رفت. بعنوان مثال در طول يك فصل فقط دو  گل خورديم .در مسابقات گيلان از سال 64 تا زماني كه در ملوان بودم آقاي گل مي شدم ؛ اختلافم با نفر دوم  زياد بود و جالب است نفر دوم هم از ملوان بود.
فكر مي كنيد چرا ملوان از روزهاي اوجش فاصله گرفت؟
چون سرمايه گذاري بين تيم ها يكسان نيست از طرف ديگر ما در گذشته در انزلي باشگاه زياد داشتيم كه ملوان را مستقيم و غير مستقيم تغذيه ميكردند . زمين هاي خوبي هم كه قديم داشتيم در پرورش بازيكنان تاثير زيادي داشت؛ زمين هايي مثل زمين طياره، كلوير ، پاس و همين طور كنار دريا كه بچه ها به شكل خود جوش بازي مي كردند .
وقتي كسي مي گويد استاديوم تختي ،حس و حالتان چگونه  است؟
همه دوران كودكي و نوجواني و جواني مثل فيلم از برابر چشمانم مي گذرد؛روزهايي كه بيرون در استاديوم دست بزرگتر هايي كه نمي شناختيم را مي گرفتيم و با آنها وارد استاديوم مي شديم.خيلي از بازي هاي تخت جمشيد را از پشت  تورهاي سيمي تماشا  كردم. آن روزها حتي آرزو مي كردم توپ جمع كن ملوان باشم. بعد ها دوست داشتم بازيكن ملوان بشوم و  زماني هم دوست داشتم مربي باشم واين آرزوها هميشه بود. خوشبختانه به خواسته هايم در ملوان رسيدم .
تلخ ترين و شيرين ترين خاطره ورزشي شما؟
كنار گذاشتنم از ملوان در سال 81 تلخ ترين خاطره ورزشي من است و شيرين ترين لحظاتم  هم وقتي رقم مي خورد كه مي بينم بازيكناني كه روزي من مربي شان بودم حالا در ليگ برتر هستند.  در يك مقطع 5 بازيكن ملوان (مازيار زارع ، پژمان نوري ، سيد جلال رافخايي ، حسن اشجاري، سيد جلال حسيني ) با هم در تيم ملي حضور پيدا كردند .در اكثر تيم هاي ليگ از ملوان بازيكن وجود دارد ،اين شيريني و لطف خاصي براي من دارد. هميشه لذت در قهرماني نيست در سازندگي هم لذت وجود دارد.    
آرزوي شما براي ملوان چيست؟
آرزو دارم ملوان  يك موقعيت ثابت پيدا كند . ملوان بايد بداند چطور حمايت مي شود و چطور بايد ادامه دهد. ملوان نبايد بصورت طفلي باشد كه هر سال يكي مادرش باشد و حمايتش كند. در اين جا خوب است از آقاي دنيا مالي هم ياد كنم .ايشان در سال هاي 86 و 87 كه رئيس هيئت مديره باشگاه ملوان بودند به تنهايي و بدون كمك گرفتن از تشكيلاتي  پشت ملوان  از لحاظ مادي و معنوي ايستادند بدون آن كه هيچ گونه قصد بهره برداري  داشته باشند. احمد دنيامالي چراغ خاموش آمد و رفت و هيچ ادعايي هم بابت ملوان نكرد.
ملواني بودن چه طعمي دارد؟ خيلي شيرين...
                                                                       مصاحبه: مريم ساحلي .خرداد 91

این روزها...

کوچکتر که بودیم فکر گشت و گذار آن هم به تنهایی در زمین سنگ فرش شده ات قلقلکمان می داد. آن وقت ها هنوز جلوی دهان بزرگت سنگ های قلمبه نگذاشته بودند . بعدها که  کارشناسان سطح آب دریا را بالا دیدند تو را پیش مرگ مردم شهر کردند و کسی بعد آن ندید تو حتی لبی از دریا تر کرده باشی ! کمی که قد کشیدیم و سرهایمان رسید به نزدیک بازوهای پدر، روی نوک پاهایمان سیخ می ایستادیم تا دریا را از روی شکم گنده سنگها ببینیم . کودکیمان را به یاد داریم با تو و خاطره ژستهای مردمی که از شهرهای دیگر می آمدند به تماشای تو که آرام گرفته بودی  پهلوی دریا . جوانان سیبیلویی که زانوها را خم می کردند، یک وری می نشستند روی چمن زاری که در آغوش تو رها شده بود ؛ بعد به نقطه ای خیره می شدند تا عکاسباشی عکسی بیاندازد هنری و در خور تحسین و البته یادگاری!
تو را که می دیديم و از پله هایت سرازیر می شدیم، هوس باقلی پخته نمک زده با گلپر فراوان، پشمک چوبی و پسته دریایی می ریخت توی دهانمان و تا بیاییم آب دهان را قورت دهیم چشمانمان می لغزید  روی چرخ و فلک بزرگ شهر که تو صاحبش بودی . همانی که بعدها نفهمیدیم چرا نیست شد  و شهر تا به امروز چرخ و فلکی هرچند کوچکتر از آن که تو داشتی دیگر به خود ندید . می رفتیم و می نشستیم آن بالا و سرمان که به گیج خوردن عادت می کرد ،چشم می چرخاندیم در خیابان های شهری که هنوز خانه های بلند با لا به خود ندیده بود. چشم می چرخاندیم تا شاید بتوانیم سقف خانه مان را در انبوه خانه ها پیدا کنیم  همان موقع بود که چرخ می ایستاد و ما هر هفته غروب جمعه کارمان شده بود همین!
با انگشتان و دهانی نوچ شده از پشمک چوبی از شیر سنگی ات بالا می رفتیم و یالهایش را در مشت می گرفتیم . ادای تاختن را که در می آوردیم شیر بیچاره در ماهیت  شیر یا اسب بودنش به شک می افتاد .تو پیر می شدی و ما هیچ نفهمیدیم که چرا؟! البته مدتی نقاشان  تو را رنگ و لعابی زدند تا سر کیف آیی و یاد ایام جوانی کنی ولی این تمام خواسته تو نبود.
حالا ما همراه کودکی ، جوانی مان را نیز جا گذاشتیم روی نیمکت های سنگی که کشیک می دادیم برای خالی شدنشان . این روزها کمتر پیش می آید سری به تو زده باشیم . با چهار چرخ هایمان که از کنارت رد می شویم نیم نگاهی هم که به تو بیاندازیم ، خاطرات خاک خورده مان سُر می خورد روی نرده های سنگی رنگ پریده ای که تو را از خیابان جدا کرده است .
تو آرامي و هیچ  وقت لب به شکایت باز نکردی  اما ما می بينيم گرد پيري بر سر و رويت نشسته است ؛ ما مي بينيم که شهر هر روز بالاتر می رود  و تو همچنان  پایین و پایین تر !
                                                                            زینب صدیق

اندر حكايت چندين مرتبه پارکينگ در ولايتِ تيمور آباي  

راویان شکر شکن شیرین گفتار آورده اند که بلادی را در بر گرفته بود از سمتی بحر و از سمت دگر تالاب ؛لاجرم بلاد مذکور رشد کرده بودی طولی و چون زمانی چند بگذشتی  مردمانش به تنگ آمدندی از باریکی خیابان ها .ایشان  آهنین مرکبان خویش تنگ به تنگ هم مي راندند و چون  عزم مي نمودند که از مرکب فرود آیند و پی تلخ و شیرین زندگانی راهی شوند، توقفگاه کیمیایی بود بس نایاب.  و آورده اند که چند مرتبه پارکینگ آرزویی بود بس عظیم که آدمیان آن بلاد  در خواب دیدندی اش.
ودر آن بلاد رسم بود که ایستادندی در برخی نقاط آدمیانی چند که پارک بان نامیدندیشان و مردمان را هدایت کردندید که آهنین مرکب ها را دوش بدوش هم پارک کنندی در حاشیه خیابان و این زحمت را مزد گرفتندید و روزگار سپری نمودندید.
 راویان آورده اند که مردی تیمور آبای نام  از اهالی آن بلاد را روزی هوس در سر اوفتاد که همراه با اهل و عیال راهی هواخوری شود در تفرجگاه به نام شهرش. پس چون رسیدند درماندند که مرکب کجا رها کنند ؟ پارک بانان ایستاده بودند و همی گفتند که پر است توقفگاهها. از آن میان یکی از ایشان که بلند قامت تر بودی اشاره زدی با غرور که بیا و پس نشان دادی قطعه ای از زمین را که بر فرازش ،خوف انگیز تابلوی حمل با جرثقيل خود نمایی نمودی. عیال تیمور آبای بانگ بر آورد که جریمه می شویم مرد!
 تیمور پاسخ داد: ای نور دیده مگر نمی بینی که جناب پارکبان مردیست بس مسئول و خود می داند که چه می گوید؟! پس تیمور دل قوي داشت و مرکبش را زیر تابلوی مخوف نهاد و اهل و عیالش چون فرود آمدند ،پارک بان ندا در داد که 1000 تومان است  اجرت ما... تیمور را یادآمد که شوهر عمّش، میرزا اتابک از سفر نصف جهان که همی بازگشت گفت: در چندین مرتبه پارکینگ های نصف جهان با آن همه دم و دستگاه و سرمایه گذار بخش خصوصی ، پانصد تومان حق توقف پرداخت همی کرده بود .تیمورمرد پارکبان را گفت: اي شيرمرد!گران نمی گویی، این مرکب ما نیم ساعت بیش مهمان شما نیست؟  مرد بر آشفت و اظهار داشت :  مگر نمی بینی تابلوی حمل با جرثقيل را ؟چون مامور بیاید کلی باید خواهش کنم از وی که جریمه ننگارد برای مرکب تو؟ بعد ابرو در هم کشید و در ادامه فرمود: برای همین به( ب.56  )ها رخصت توقف نمی دهم. پول گرفتن ازایشان بس دشوار است من چون  اهل و عیال در مرکبت دیدم ، دل بسوزاندم و اجازت دادم.و تیمور آبای را حرف مرد بس گران آمد و دوباره با اهل و عیال بر مرکب نشست ... واندرون کمانک قابل به ذکر است که ب. 56 را نقش زدندی بر پلاک مرکب های آهنين آن بلاد . چون راهی شدندی پسرک بازیگوش تیمور گفت: اي پدر! راست می گوید ،این آهنين مرکبان یا از پایتخت آمده اند و یا از بلاد همسایه. تیمور گوشه  سبیل  آويخته اش رابر دندان گرفت و جوید و  فرزند را گفت: بر می گردیم و مرکب در توقفگاه منزل همی نهیم و با نازنين ناوگان حمل و نقل شهری به تفرجگاه باز خواهیم گشت.
و البته آن روز به هواخوری نرسیدندید چون شنبه روزی بودی و شنبه در آن ولايت بس خاصه روزي بودي وحرکت ناوگان حمل و نقل  روان نبود ی.چون آفتاب غروب کردی ، عیال تیمور آبای نالیدی از بسی ایستادن در حاشیه خیابان در انتظار ناوگان  و لاجرم عطای هواخوری را به لقایش بخشیدندی و  بر آن شدندی تا چیپس و بستني  و پفکشان را در منزل میل کنندی ،پای  خرم گلدان  ديفن باخیا.
شب هنگام تیمور آبای چون در بسترگل گلي اش  آرام گرفت ، در خواب همی دید که مردمانی چند ایستاده اند بر دروازه شهر ،پس ایشان را پرسید: ياران !چشم براه کسی هستید؟گفتند: آری... آری در انتظار  جوانمرد سرمایه گذاری هستیم که قدم بر دیدگان ما نهد و بیاید و چندین مرتبه پارکینگ را در این بلاد علم کند.
تيمور آباي چنان در خواب آه کشيد  که  مهربان  بانويش  از جا جهيد و نهيب زد : اي مرد ! چند بار بايد بگويمت شامگاه، طعام بيش نخور؟!
 پنجمین فصل از "متحیر فی ما وقع"
                                    به قلم مدیر مسئول  جریده پیک باران

امانت داران بقعه آقا سید محمد نجفی امین نبودند

 زمانه که زندگی را تنگ می کند،غم که سایه می افکند و چشم هایت تر می شود ،دلت هوای زیارت می کند . هوای گفتگو با کسی که عزیز است پیش خدا. سر صحبت را باز می کنی کنار یک ضریح و  نذر و نیاز می کنی  برای  تسکین درد های سبک و سنگین ، برای بازگشت  آن که در سفر است ،براي شفاي بيماري كه درد مي كشد،برای گشایش همه گره هایی که افتاده به زندگی ات .انگشتر دستت را،گوشواره گوش دخترکت را ، سکه و اسکناس توی  جیب و کیفت  را نذر زیارتگاهی می کنی که بدان پناه برده ای آن وقت با دلی که سبک شده است باز میگردی تا با توكل بر خدا در برابر ناملايمات بايستي.مردم شهر ما زمانی که دلشان می گیرد ، پناه می برند به  بقعه های متبرک امام زاده صالح ، بی بی حوریه، آقا پیر و آقا سید محمد نجفي.
آيت ا... سيد محمد نجفي ،روحاني  وارسته و ساده زيستي  بود كه در مدت  زندگي گرانقدرش دوست و  امين و مشاور  مردم بود . ارج و منزلت آن روحاني بزرگ سبب شد تا پس از رحلتش آرامگاه او  مامني متبرك براي مردم باشد.
مدت هاست بعلت طولاني شدن پروژه ساخت و ساز،فضاي  اين بقعه متبرك حال و هواي گذشته را ندارد اما  مدتي پيش  نصب  ليستي از بدهي هاي  بقعه در اين زيارتگاه موجب شگفتي و تاثر زائران شد.بسياري از ما با خود مي گفتيم ،وقتي امكانات  كافي براي توسعه بقعه وجود نداشت لازم نبود تا فضاي ساده و آرام آن بهم ريخته شود.از سوي ديگر آقا سيد محمد، عمري در نهايت سادگي زيست و خود ياريگر مردم نيازمند بود و حال روا نيست اين گونه بقعه اش بدهكار عنوان شود.واما  ارديبهشت كه به نيمه رسيد مردم شهرما ما ناباورانه در گوش هم زمزمه کردند که خبر دارید امانت داران بقعه آقا سید محمد امین نبودند ؟
آنها  امین نبودند و دست هایشان چنان به نا درستی آلوده شد که وجوهاتی که مردم با خالص ترین اعتقاداتشان نذر بقعه نموده بودند به سرقت بردند.نذر مردم صرف خانه و چهار چرخ شخصی آنها شد.در مکانی که مردم نماز می گزارند ودل به روضه می سپارند دستانی بودند که گره خورده بودند به دست شیطان .فرمانده انتظامي شهرستان بندرانزلي، سرهنگ پاسدار رحيم شعباني در این خصوص به پیک باران گفت: به دنبال  کسب اخبار و گزارشات مردمی به پلیس مبنی بر اینکه تعدادی از نگهبان های بقعه متبرکه اقدام به سرقت وجوهات نذری  مردم می نمایند ؛ بررسی های بیشتر و کارشناسانه توسط پلیس های تخصصی آغاز شد و مشخص گشت  كه در ساعات غروب و شب وجوهات تقديمي توسط مردم در بقعه بسیار مي باشد ولي صبح روز بعد كه بررسی می گردد مشاهده مي شود مبالغ اهدايي بسيار ناچيز و كم است واین مسئله  ظن پلیس را متوجه  احتمال دخالت نگهبانان بقعه در این مورد نمود. وي در ادامه اظهار داشت : طي يك برنامه هماهنگ توسط پليس هاي تخصصي و اداره   اطلاعات  با استفاده  از امكانات  مناسب  3 نفر سارق   به نام هاي ع ، الف و ص كه از نگهباناني بودند كه توسط امناي مسجد به نگهباني بقعه گمارده شده بودند شناسائي و دستگير شدند .
 سرهنگ شعباني در ادامه گفت : در پي دستگيري سارقان و در تحقيقات بعمل آمده ، آنان معترف شدند که  طی مدت حدود یک سال به تناوب از روز شنبه تا چهارشنبه اقدام به سرقت از بقعه نموده و  جهت لو نرفتنشان یک نفر نگهبان دیگر استخدام نموده و او را در بیرون از بقعه گمارده تا  در صورت ورود کسی به مسجد ایشان را مطلع نماید.آنها  در ادامه اعترافات خود عنوان نمودند در این مدت  مبلغی   حدود دویست تا سیصد میلیون تومان به سرقت برده و از این راه منزل مسکونی و خودروی شخصی خریداری نموده اند.
اکنون مردم انزلی  بی صبرانه در انتظار نتیجه بررسی  این پرونده  هستند. چرا که آقایان ع ،الف و ص تنها دزدان مال نبوده اند بلکه آنها افرادی بودند که به اعتقادات و احساسات پاک و روحانی مردم دستبرد زده اند. بی شک نظارت  اداره اوقاف و هیئت امنای  بقاع متبرکه بر امانات مردم امری مهم و حساس است . سرقت اخیر نشان دهنده لزوم نظارت  و توجه بیشتر در بررسی و تایید صلاحیت افرادی است که در این رابطه به کار گمارده می شوند. کمی  دقت در  خصوص  خیل عظیم زائران این بقعه و  حجم بالای وجوهات اهدایی و روند بسیار کند  بازسازی مسجد و بقعه آقا سید محمد نجفی بعلت عدم وجود امکانات مالی کافی باید پیش از این ها  حس کنجکاوی ما را بر می انگیخت .                    
                                                                         مريم ساحلي